درباره ما
نویسندگان
لینک های ویژه
پیوندهای روزانه
دیگر امکانات
خبرنامه وب سایت: آمار وب سایت:
|
شطرنج باز قابلی بودی! همیشه هم سفیدها مال تو بود، برعکس من که عاشق سیاههای شطرنج بودم! میگفتی رخ با دل آدم بازی میکند! مینشیند در چشمهایت و نمیفهمی کی و کجا شد که نشست روی دلت. میدانستم صحبتت رخ شطرنج نبود اما میگفتم آن مهره زشت کوچک را چه به بازی با دل!؟ تو هم میخندیدی و میگفتی لابد تو عاشق وزیری یا شاه! بلندند و کشیده. من هم میگفتم بیشتر غرورشان را دوست دارم تا بلندی. وزیر نه؛ اما شاه را ببین هر حرکتی نمیکند. چقدر راست قامت ایستاده. چه شکوهی دارد.
نه تو صحبتت از رخ! رخ شطرنج بود و نه من از شاه! شاه شطرنج! سربازها هم که تمام میشد فیل و اسب هم که زمین میخورد وزیر هم که میرفت، تو دلت گیر رخها بود و من دلم گیر شاهم! تو همیشه شاهت را میدادی ولی یکدانه از رخها را نگه میداشتی! میگفتی برای داشتن همین یکدانه رخ، شاه هم بدهی کم است. همه قانونهای شطرنج هم ارزش شکستن دارد. اما حواست نبود رخ اصلش باید میرفت! ولی شاه من همیشه روی آن صفحه سیاه و سفید میماند. حتی وقتی مات میشد. نویسنده دوستم خانم :m-nik110 نظرات شما عزیزان:
دلـــــم یکـــــ کــوچـــهـ میخـــــواهَــــد
بـــے بــــن بَستــــــ . . . و بــــارانـــے نَــــم نَــــم . . . و یکـــــ خـــــدا ، کـــهـ کَــمـــے بــــا ـهَــــم راه بــــرَویـــــم هَـمـیـــن نویسنده گوجه سبز در یک شنبه 8 دی 1392
|
|
آرشیو مطالب
پیوندهای وبگاه
طراح قالب
|